مطاف عشق

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

احترام به پدرـحکایت

11 مرداد 1395 توسط قربانی نژاد

مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.
حکیمی از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به او گفت:” این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"حکیم به رهگذر گفت:” من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !”

ان تنصروالله ینصرکم و یثبت اقدامکم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: حکایت های آموزنده لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

سايت مراجع

















دريافت کد لوگوي سايت مراجع معظم تقليد

کاربران آنلاین

  • لبیک یا رسول الله
  • رهگذر
  • حمیده موحدنسب

آمار بازدید وبلاگ

  • امروز: 1
  • دیروز: 3
  • 7 روز قبل: 169
  • 1 ماه قبل: 443
  • کل بازدیدها: 16236
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس